داستان عاشقی رنج عشق
داستان سه پیرمرد
عشق ، ثروت و موفقیت
داستان سه پیرمرد
عشق ، ثروت و موفقیت
قدر عشق
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانشعشقو باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان
کردند.
اماعشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بودعشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟
”ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنارعشق گذشت اما آن چنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجاعشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود.عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم ازعشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
عابد و درخت
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند. عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد... مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثوابتر از کندن آن درخت است ... عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت... بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ... باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم ! ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند ! باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
.......
رمشک
داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانیرو از عشق براتون تعریف کنم تاعشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوری که بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری... من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگ رو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو )ب.ش( لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان دست های لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن... لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
داستانی کوچک برای دلی بزرگ
:
داستان غمگین
وعاشقانه"سام وماریا"هــر کی میخواست یه زندگی عاشقانه و زیبا رو مثال بزنه بدون اختیار زندگی سام و ماریا رو به یاد می آورد یه زندگی پر از مهر و محبت
تو دانشــگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ، سلیقه های مشترکی داشتن ، هر دو زیبا و باهــوش و عاشق صــداقت و پاکی و یکرنگی بودن
خیلی زودزندگیشون رو توی کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن همراه با شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن
همه چیزشون رویایی بـــود و با هم قرارگذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هــم بودن رو از یاد نبرنواسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن
با اینکه پنج سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردندوقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلهاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمــز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اون روز دیرتر از همیشه به خونه اومد، گرفته بود و دل ودماغی نداشت . ماریا این رو به حساب گرفتارهای کاریش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه همین قضیه تکرار شـــد. وقت هایی که دیر میکرد ماریا ده ها بار تلفن مــیزد اما سام در دسترس نبودو وقتی هم که به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات ماریا که کجا بودی ؟ و چرا دیر کردی ؟ نداشت
برای ماریا عــجیب بود، باورش نمیشد زندگی قشنـــگش گرفتار طوفان شده باشهبدتر از همــه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود :
تا اینکه تصمیم گرفت سام روتحت نظر بگیره اولین جرقه های شک کردنش با پیدا شدن چند موی مش شده رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بـــوی عطر زنانه شک اونو بـیشتر از پیش کرد
نه این غیر ممکن بود، اما با دیدن چندین اس ام اس عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد
سام عزیزش به اون وعشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردی ها و بی اعتنایی ها و دوری های سام روفهمیده بود
دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظـــه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کردمرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود
اون شب سام در مقابل تمام گریه ها وفریادهای ماریا فقط سکوت کردکار از کار گذشته بود
صبح ماریا چمدونش رو جمع کرد و با دلی پر از نفرت سام رو ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خودش برگشت روزهای اول منتظر یک معجزه بود ،شاید اینا همش خواب بود
اما نبود همه چی تموم شده بود .اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کـــرد سام روبا تمام خاطراتــش فراموش کنه
هر چند هرروز هـــزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکردولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت :
ســـه سال گذشت و یه روز بـــطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهــیاش رو دید
خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد
دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواســت مطلب مهمی رو بگه ولی نمی تونست
بلاخره گفت : سام درست 6ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد
باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشمش اومداما سریع خودش رو جمع جور کرد وزیر لب گفت :عاقبت خائن همینه
واز دوستش که اونو با تعجب نــگاه مــیکرد با سرعت جدا شد اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونســت خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیـش و کسی که سام رواز اون جدا کرده بود نیست سوالی که توی این ســـه سال همیشه آزارش داده بود
آخر شب به خونه قدیمیشون رسید باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغ ها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند
در زدهزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخوردبکنهقلبش تند تند میزد :
دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود …ولی به خودش جراتی داد … بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد …پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد : هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه …نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود …کلیداش رو درآورد وتو جا کلیدی چرخوند … در کمال ناباوری در باز شد … همه جا تقریبا تاریک بودو فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید… کلید برق رو زد …باورش نمــیشد همه چی دست نخورده سر جاش بود … عکس های ازدواجشون ، مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند و خونه تمیز بود
با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه …چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد …درست مثل روز اول … کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود … ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام… کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردناز هر کدوم از اونا خاطره ای داشت …حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای مش شده که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن
چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس،روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود … گـیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام ، بوی عطرهای زنانه ایکه از لباس سام به مشام میرسید ، و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند … نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن … بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون …برش داشت بازش کرد … خط سام رو خوب میشناخت… با اون خط قشنگش نوشته بود :از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها … بلاخره جواب آزمایشاتم اومد و دکتر گفت داروها جواب ندادن … بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم .آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما ماریای نازنینم …چه طوری آماده اش کنم،چطوری…اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگ هم سختره …ماریا بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه … آخرین صفحه رو باز کرد …اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته :
ماریامهربانم سلام. امیدوارم هیچوقت این دفتررو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده …منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت … پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی … این طوری بــهتر بود چون اگــر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی… اینو بــدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود …
سعی کن خــوب زندگی کنی غصه منو هم نــخور اینجا منتظرت خواهم موند … عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم …بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش … اونی که عاشقانه دوستت داره سام … راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودیدر خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه … سام تو …ماریا برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بودگفت سام منو ببخش بخاطر اینکه توی سخت ترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش
چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید نظر
یاده ت نره
نظرنظر